۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه









بنا به گزارشات رسیده از زندان رجایی شهر روز شنبه 5 مرداد ماه تعدادی از مأمورین زندان رجایی شهر، صالح کهندل را بشدت مورد ضرب و شتم وحشیانه قرار داده‌اند. این زندانی که پس از گذراندن یک سال بلاتکلیفی در زندان و بدون داشتن اتهام واقعی و بدون مدرک و سند جرمی دوران 10 سال حبس اجباری را سپری می‌کند، در وضعیت جسمی و روحی تگران کننده بسر می‌برد . مأمورین زندان رجایی شهر برای اعمال فشار بیشتر او را آماج ضربات وحشیانه قرار داده‌اند و او را مرتباً تهدید به انتقال به بند جانیان و اشرار کرده‌اند.
مسئولین قوه قضائیه با زیر پا نهادن ابتدایی‌ترین حقوق انسانی و نادیده گرفتن اعتراضات بین‌المللی، همچنان به سیاست‌های سرکوبگرانه خود در زندان‌ها ادامه می‌دهند کمپین صالح کهندل از سازمان عفو بین‌الملل، دیده بانان حقوق بشر سازمان ملل متحد، و از تمامی نهادهای حقوق بشری خواهان پی‌گیری وضعیت صالح شده و خواهان آزادی بی قید و شرط او می‌باشد

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

خدایا این جا دیگه کجاست ؟








شنبه یازده اسفند86 بود،خود را برای ملاقات با خانواده آماده کرده بودم و تازه صبح زود به حمام رفته وبه وضع ظاهری خود رسیده بودم که در خانواده تاثیر مثبتی داشته باشم. تا اینکه از زیر هشت خبر رسید که تمام وسایل خود را جمع کن منتقل به رجایی شهر هستی. همه‌اش بالا پایین می‌رفتم تا شاید ملاقات را قبل از انتقال داشته باشم ولی فایده نداشت. به همسرم زنگ زدم و برایش گفتم دیگر اصرار فایده ندارد ملاقات را قطع کردند شما به خانه برگردید. همسرم که آن روز صبح زود برای ملاقات آمده بود نتوانست به دیدارم بیاید و به خانه برگشت.

تمام وسایلم را جمع کردم و دوستان خیلی ناراحت بودند و به من روحیه می‌دادند و یکی دو تا از بچه‌ها با چشم‌های اشک‌بار زیرلب چیزهایی می‌گفتند ولی من نمی‌شنیدم دوستی می‌گفت: صالح تو باید با روحیه باشی و هر کجا رفتی به دیگران روحیه بدهی خودت را نباز من گفتم سعی خواهم کرد و ادامه دادم که نمی‌دانم شاید خدا من را بیشتر دوست دارد و می‌خواهد شرایط سختر را تجربه بکنم. البته من تنها نبودم آقایان حمید و اصغر امیرخیزی وشیرمحمد رضایی و خانم شهلا زرین فر همراه با من انتقالی بودند .

بعد از ساعتی سوار مینی بوس شدیم. چند دقیقه بعد به ما دستبند وپابند زده و با چند مامور راهی رجایی شهر کردند. تقریبا ساعت 4 بعد از ظهر به درب اصلی زندان رجایی شهر رسیدیم و به محض ورود تمام وسایلمان را زمین ریخته و به بدترین وضعیت با ما بر خورد کردند حتی لباسهای زیر را هم می‌خواستند در بیاورند و بعد از ساعتی وارد سالن اصلی زندان شدیم و چند ساعتی هم در سالن نشسته بودیم که خبر رسید زندان رجایی شهر شما را تحویل نمی‌گیرد. دوباره ما را به اوین بر گرداندند.

واقعیتش خدا خدا می کردیم که ای کاش به بند خودمان بر گردانند ولی وقتی ساعت 8 شب به اوین رسیدیم ما را تحویل قرنطینه اوین دادند. قرنطینه اوین سالن حدوداً 60 متری و دارای 5 اتاق 3 متری می باشد روزی که رسیدم حدود 250 نفر متهم از سنین متفاوت وجرایم رنگارنگ و در انتظار فردا برای تقسیم به بند ها بودند.

نزدیکی اتاق ما اتاق 1 بود مخصوص مواد 50 نفر متهم داشت اکثرا زیر 25 سال و چند نفری زیر 18 سال بودند . وقتی با آنها صحبت می‌کردم درد خود را فراموش می‌کردم به جوانی نزدیک می‌شوم، پهلوان چند سال داری؟ 18سال دارم عمو برای چه دستگیر شدی عمو برادرم 14سال دارد با دختری سوار موتور بودند و از دست مامورین فرار کرده بودند من بخاطر اینکه او را نیاورند به جایش آمدم عمو سیگار داری ؟ حمید آقا زود بهش سیگار، بیسکویت وآبمیوه میدهد عمو مواد هم دارید؟ آخه تو با این سنت و با این تیپ که داری حیف نیست ؟ عمو ازین کارها گذشته، برادر 14 ساله من هم مشکل دارد حتی دو سه بار ترک کرده وباز شروع کرده

حمید آقا میگه پسرم ما اهل این حرفها نیستم پسره میگه عمو ما دیگه به این حرفها عادت کردیم همه اولش می‌گویند ما اهل این حرفها نیستیم حمید آقا با ناراحتی پسره را ترک می‌کند و به اتاق می‌رود بعد از چند ساعتی پسراحساس می‌کند حمید اقا ناراحت شده و پیش او می‌رود واز او عذرخواهی می‌کند، عمو تورا چرا اینجا آوردند؟ پسرم من برای دیدن فرزندانم به اشرف رفته بودم و بعد از سه سال مارا دستگیر کردند. جوانک: اشرف دیگه کجاست؟ حمید اقا: اشرف...

پسره: ما را هم راه می‌دهند حمید اقا میگه آنجا خانه امید شماست ایکاش فرصت...
خدا لعنت کند که شما را به این بدبختی دچار کردند بعد از آن دیگر جوان‌ها حمید اقا را با انگشت نشان می‌دهند ومی‌گویندایکاش ما هم مثل تو پدری داشتیم حمید اقا افسوس می‌خورد که نمی‌تواند به آنها کمک کند هرروز حمیدآقا مقداری از مغازه خرید می‌کند که فردا تعدادی جوان می آیند جوانی دیگر به ما نزدیک می‌شود و می‌گوید این جوانها که می بینید بدبختی شان از روزی شروع می‌شود که وارد بند ها می‌شوند .

با این تیپ وسنی که اینها دارند بلاهای خیلی بدی در انتظارشان هست عمو تو با این احساسی که داری نمیتوانی در رجایی شهر حبس بکشی بعد از چند ساعت به دستشوئی می‌روم همه جا را خراب کردند و دو سه تا از جوان‌ها از حال رفته و توی دستشوئی به زمین افتاده بودند فردای آن روز هرکسی را به سالن مربوطه تقسیم می‌کنند و حدود 200الی 250نفر دیگر باهمان مشخصات جایگزین می شوند چهار روز با همان شرایط تکراری روزها سپری می شود

بعد از آن ما را با دستبند و پابند با مینی بوس به رجایی شهر می‌برند دوباره وسایل شخصی را دم در به زمین می‌ریزند بعد از حال گیری مجدد به سالن اصلی تحویل می دهند وبعد از انگشت نگاری تحویل قرنطینه رجایی شهر می دهند مسئول قرنطینه از حمید می پرسد شما مجرد هستید حمید می‌خندد و می‌گوید چه طور مگه؟ جواب می‌دهد آخه کارت عکس شما را مجرد نوشته‌اند ما تازه آنجا متوجه شدیم که چون قانون کشکی آنها اجازه نمی‌دهد متاهل ها تبعید شوند کارت عکس را مجرد نوشته‌اند و در مرحله اول هم به خاطر این مسئله زندان رجای شهر تحویل نگرفته بود

بعد از چند روز به قرنطینه رجایی شهر رسیدم، حالا اینجا کجاست؟ تقریبا یک سالن 60متری دارای دوتا دستشوئی و دوتا حمام و یک ظرف شویی برای 250 نفر، بندرت می توانی فردی را با وضع منظم ببینی یا چند روزی در کلانتری زیر شکنجه ویا مواد مصرفی شان تمام شده و حالت خمار دارند داخل سالن یک تلويزیون با صدای بلند باز می‌باشد روز اول کف خواب بودیم و همه اش می‌ترسیدم از بغل دستی ها مریضی بگیرم

فردای آن روز به خاطر انتقال تعدادی یک تخت پیدا کردم ولی چه فایده همش استرس بیماری دارم چند جوان زیر 20سال در وضیعت خیلی بدی قرار گرفته‌اند و همه‌اش به دیگران گیر می‌دهند و دنبال دزدگیری، وقتی به دستشوئی می‌روم جایی برای پا گذاشتن نداری، و با همان کفش‌ها که به دستشوئی می‌روند روی موکت سالن راه می‌روند و در همان‌جا سفره پهن می‌کنند.

شیوه تقسیم غذا سوری است که هرکس زورش بیشتر، اول او، بعد اگر غذایی مانده باشد نوبت به دیگران می‌رسد. فردای آنروز یک نوجوان 17ساله دیگری می‌آورند که مقدار زیادی مواد مخدر مصرف کرده بود و بدن اش مثل تخته خشک شده و زیر آب سردی بردند واز بدنش کرم می‌ريزد هیچگونه طاقت حرکت ندارد وبه دماغش قرص مایع می‌ریزند و بعد از ساعتی تکانی می‌خورد و دوباره فرد دیگری که دهانش را با ماسک به خاطر بیماری واگیر دار، بسته است می‌آورند.

خدایا تاوان انسان بودن تا کجاست ؟ از جوانی که نسبت به بقیه تمیز تر است میپرسم که چرا به زندان انتقالت نمیدهند و چرا دوست دارد مدت حبسش را آنجا بگذراند؟ جواب می دهد : عمو جان اینجا برای من نسبت به زندان بهشت است تازه با هزار خواهش توانستم اینجا بمانم .خلاصه از آنجا هم به زندان اصلی بند 4 منتقل می شویم. دوستان به بند 10 ومن به بند 11 منتقل می شوم. وقتی وارد سالن 11 شدم قاتلی که وکیل بند بود یک ساعت درس اخلاق و نصیحت پدرانه به من می‌دهد بعد وارد سالن شدم .

خدایا اینجا دیگه کجاست؟ حالا واقعا دلم گرفته، به خود می گویم خدایا تا کجا می خواهی مرا تست بکنی؟ دیگر آن انفرادی های دراز مدت در مقابل سالن 10 حکم جنت را دارد. گا هی به خود می گویم ای کاش از انفرادی209 بیرون نمی‌آمدم با آن همه سختی هایش باز بهتر از اینجاست. شب بصورت کتابی و با افرادی که تمام دین‌ها را یکجا دارند می خوابم و گاهی آب دهان‌شان را روی پتو یا لباس‌هایم می ریزند.

روز اول تمام وسایل شخصی‌ام به سرقت رفت، فقط انتظار صبح را می کشم که بروم حیاط و گو شه‌ای پیدا کنم و بنشینم وصبح در حیاط همه اش به فکر خواب شب بودم ، هزاران فکر به سرم می زند، نه با فرهنگشان آشنا هستم، نه با جرمشان، وقتی با هر کدام شروع به سخن می کنم دوست دارند با تمام وجود برایم خدمت بکنند ولی چه فایده خودشان نیاز به هزاران کمک دارند .

بعد از مدتی چند نفری خود را نزدیک‌تر می‌کنند و برایم چای و غذا می آورند ولی چه فایده دل خوردن ندارم و مریض می شوم بعد از چند روزی اصرار کردم که مرا به سالن بالا انتقال بدهند که نسبت به طبقه پایین یعنی سالن 11 بهتر است و در آنجا بعد از چند روزی شروع به خوردن نهار می‌کنم و احساس می کنم نسبت به دیروز مشکلی ندارم حتی فرصت فکر کردن پیدا می کنم درست است که سالن 10 دریایی از درد است ولی نسبت به سالن 11 حکم ویلا را دارد چند روزی کف خواب حسينيه هستم و به خود و قضایای چند روز فکر می کردم ناگهان به یاد آن ابر مرد افتادم که چقدر خوب گفته بود چاه رژیم انتها ندارد و من به عمق قضیه پی نبرده بودم .

حالا در سالن 10 نسبت به روزهای قبل راحترم ولی چه راحتی هر روز با جوانهایی بر خورد می کنم که کلمات در مورد توصیف آنها قاصرند هر روز درد نسبت به روز دیگر، بدبختی ها ی رنگارنگی را حس می کنی ، همین دیروز بود که با جوانی صحبت می‌کردم می گفت 19 سالم است 5 سال برایم بریده اند گاه گاهی سیگار می کشیدم ولی حالا قرص مصرف می کنم، همان روز با دو جوان 21 ساله صحبت می کردم می‌گفتند مواد مصرف می کنیم سه بار ترک کردیم و باز مبتلا شدیم و هیچ انگیزه ای برای ترک نداریم وقتی از من راهکار می خواستند هیچ جوابی نداشتم .

همان روز با جوان 20 ساله ای صحبت کردم، که قاضی به او گفته بود" جایی می‌فرستم که سالم بیرون نیایی وهر روز مرگ را بر زندگی ترجیح بدهی" با اکثر جوانانی که صحبت می کردم حداقل چندین بار خود کشی را تجربه کرده بودند، دو روز قبل جوانی داروی نظافت خورده بود که بمیرد ولی به علت سمی نبودن سالم مانده بود چه می گویم این حرف ها دیگر اینجا معنا ندارد جوانها با شیشه و تیغ خود زنی می کنند و مرگ یک جوان 20 ساله شاید نیم ساعت حرف ندارد و همه فراموش می کنند.

حدود سه چهار نفر جوان 22 ساله کاملاً روانی شده درحیاط بالا و پایین می پرند . نمی دانم از کجا شروع بکنم و چگونه تمام کنم، با هر نگاهی دنیایی حرف برای زدن داری. بهداشت اینجا یک چیز خنده داری است؟ ورزش با همه قهر است، آوردن شطرنج به زندان ممنوع می‌باشد و در دست هر کسی ببینند جزای سختی دارد. اینجا دنیای دیگری است کلمات معنای دیگری دارند در یک کلام اینجا تابلوی رژیم تکمیل می شود، اینجا به زندگی با چشم دیگری نگاه می کنند هر چقدر می خواهم یک جمله با بار مثبت به زبان بیاورم انگار خودکار هم دردمند است به طرف بدبختی مردم سوق پیدا می کند.

از پیرمردی که کنار من خوابیده می پرسم عمو چند سال است اینجایی و چه کار کردی؟ من یک پسری داشتم 26 سالش بود و مبتلا به کراک بود هر روز از خانه دزدی می کرد و مواد تهیه می کرد آبرو برایم نگذاشته بود خودم و مادرش هر روز دعا می کردیم که خدایا او را بکش و ما را راحت کن تا اینکه یک روز مثل همیشه وارد خانه شدم دیدم وسط اتاق افتاده و دراز کشیده به خود گفتم باز یا بیش از حدش مصرف کرده یا پیدا نکرده به آشپز خانه رفته چاقو آوردم سرش را بریدم ولی متوجه شدم که خون نیامد وقتی پزشک قانونی به سراغش آمد گفت قبل از اینکه سرش را ببری مرده بود.

گفتم پدر چگونه جرات کردی سر پسرت را ببری؟ پسرم دیگر چاره ای نداشتم هیچ آبرویی برایم نگذاشته بود. یک پیر مرد دوست داشتنی از تمام وجودش ایثار و گذشت می بارد خدایا چگونه دست به این کار زده بود؟
به مرد 45 ساله دیگری که سمت چپ من می خوابد، می‌گویم رفیق تو چه کار کردی؟ می‌گوید من 15 سال زندان بودم یک سال قبل آزاد شدم پنج ماه در به دری کشیدم کاری برایم پیدا نشد در شهرداری برای
سپوری استخدام شدم بعد از سه چهار ماه از آنجا هم اخراج شدم به خانه مراجعه کردم به خودم قول داده بودم هیچ خلافی نکنم دخترم در را برایم باز نکرد و به من گفت تو پدر ما نیستی از تو نفرت داریم !! به خود گفتم چه کار کنم به زندان بر گردم تا اینکه تصمیم گرفتم اینبار دست به قتل بزنم یک نفر را کشتم

جوان 22 ساله ای می‌گوید : مشروب فروشی می کردم خرج خانه را در می آوردم دستگیر شدم چند ماه زندان بودم بعد از کلی جریمه از زندان آزاد شدم چون فروش مواد راحت بود و سود بیشتری هم داشت به خرید وفروش مواد زدم خودم هم معتاد شده بودم دو بار ترک کردم دوباره شروع کردم چون به بن بست رسیده بودم سه بار دست به خود کشی زدم ولی موفق نشدم و این بار به خاطر مواد دستگیر شدم .

جوان 21 ساله‌ایم می‌گوید : به خانه یک خانواده ایرانی که در شبکه های ماهواره لس انجلس ترانه های مبتذل می خواند دستبرد زدیم بعد از چند ماهی دستگیر شدیم حالا خواننده که در آمریکا ترانه می خواند تصمیم گرفته به هر قیمتی شده نگذارد ما از زندان آزاد شویم و حتی به ما گفته اگر امکان داشته باشد پول خرج خواهم کرد تا شما را اعدام بکنم .

از من جرمم را می پر سند من برایشان توضیح می دهم چکار کردم با کلی احترام از من می پرسند آیا می توانم برای آنها هم کاری بکنم جواب می دهم...
در لابه لای این همه بدبختی ها و بلاها، از در ودیوار، بازآثار ستارگان راه نما، که چندین سال قبل اینجا درخشیدند، چشمک می زنند و راه نشان می دهند. آخرین ستارگان حجت، ولی ، در دل تعدادی از زندانیان آشوب به پا کرده‌اند طوری که قبله‌گاه آنان شده‌اند و هر از گاهی برایش نماز می خوانند.

وقتی با خود خلوت می کنم بیشتر به این ستارگا ن ایمان می آورم وبا خود می گویم خدا چقدر من را دوست داشته و برایم منت گذاشته که به عمق مسئله در اینجا پی ببرم و نتیجه بگیرم هر چقدر این رژیم در پستی عمق ندارد در مقابلش آن ستارگان را خورشیدی انرژی می داد که اوج خوبی ها و نیکی ها بوده هر روز نسبت به روز دیگر ایمانم بیشتر می شود و از خود می پرسم خدایا بدون این خورشید با ستارگانش این مردم از کجا می توانستند در این شب ظلمت رژیم راه را پیدا بکنند

در خاتمه از قول من به شب پرستان بگویید: شما سالها کشتار کردید به کجا رسیدید؟ سالها زندانی کردید به کجا رسیدید؟ مردم را با مواد مخدر نفله کردید به کجا رسیدید؟ آری زمانی در این رجایی شهر صد تا صد تا با گلوله می کشتید به هیچ جایی نرسیدید و حالا با مواد مخدر می کشید!! بیرون که بودم به یک قسمت از جنایات شما پی برده واعتراض کردم. مرا به 209 بردید چند ماه در انفرادی نگه داشتید اعتراض را بیشتر کردم چون با جنایات و خیانت های شما بیشتر آشنا شده بودم مرا تحمل نکردید به رجا یی شهر فرستادید.

اینجا باز بیشتر و بیشتر با فا جعه شماآشنا شدم و اینجا بلندتر از قبل فریاد خواهم زد و خواهم گفت شما دشمن خلق ایران هستید نه امریکا نه اسرائیل. فریاد خواهم زد شما روی تمامی ظالمان را سفید کردید درست است که هر فریاد من فشار بیشتر و بیشتری برای خود وخا نواده ام تمام خواهد شد ولی تا دم مرگ فریاد خواهم زد که شما مستقیماً در معتاد کردن جوانها دست دارید و همه شما از بالا به پایین دستتان در این خیانت آغشته است، من بر طناب دار بوسه خواهم زد و درمقابل گلوله لبخند خواهم زد و بر شما سر فرود نخواهم آورد. شما دشمن بشریت هستید.