س: سلام اسمت چیه و چند سال داری؟
ج:من پریا کهندل هستم و 9 سال دارم
س: پریا روزی که باباتو گرفتند تو کجا بودی و چه دیدی؟
ج:من در خانه تنها بودم که زنگ خانه محکم به صدا درآمد. من ترسیدم و در را باز نکردم چون نمی دانستم کیه. وقتی که در را باز کردن و به خانه امدند پنج شش نفر به همراه بابام بودند که من انهارا نشناخته ام انها وقتی به خانه اومدند شروع به گشتن خانه کردند من از ترس فقط گریه میکردم انها حتی نگذاشتند پیش بابام بیشینم انها بعد از چند ساعت گشتن چیزهای را به همراه بابام بردند و من را تنها گذاشتند من فقط گریه میکردم تا اینکه مامانم ظهر اومد من گفتم بابامو بردند
س:آنها چطور به خانه امدند ؟
ج:انها با شکستن شیشه در ورودی آپارتمانو باز کردن تو خونه امدند من خیلی ترسیده بودم و گریه میکردم
س:پریا عید بابات نبود چیکار کردی ؟
ج: من به همراه مامانم و خواهرم به شهرستهان رفتیم و در خانه مامان بزرگمان بودم چون بابام نبود عید دیدنی هیجا نرفتم و در خونه مامان بزرگمان ماندیم
س:پریا ایا تو به زندان رفتهای وباباتو دیدی؟
ج:بعله من وقتی به ملاقات بابام رفتم بابام با چشم بند و دست بسته به پیش ما آوردند او گفت من بیگناهم و هیچ کاری انجام ندادهام بابام گفت باید در برابر سختی ها تحمل کرد
س:پریا درمدرسه کیا فهمیدند بابات عید پیشت نبود و چه گفتند؟
ج:معلم مان فهمید وخیلی ناراحت شد وبه من اجازه میداد به ملاقات بابام بروم